اوقات دوست داشتنی من

ساخت وبلاگ

من بودم و سکوت، از بچگی سکوت رو دوست داشتم، همیشه صبح زود، ظهرظهر، و آخر شب که همه جا در سکوت فرو میرفت رو دوست داشتم اما شب ها گاهی اوقات خوفناک میشد زمانی که افکار ترسناکی روی ذهن تسلط پیدا میکردن و این ظن در من ایجاد میشد که جنی، دیوی، دزدی و یا قاتلی که در کمینه بهم حمله کنه، اما در کل شبها با نگاه افسونگر ماه حس عجیبی رو در وجود ادم بیدار میکنه انگار که با نگاهش چنان مسحورش میشی که آروم آروم و خیلی نرم به دنیای خواب کشیده میشی، اوج ظهر یا به قول خودم ظهر ظهر برام دلنشین بود زمانی رو یادم میاد که خونمون نزدیک خونه مادربزرگم بود وقتی دایی می اومد خونمون توی اوج ظهر میرفتم دم در تا سری به ماشین دایی بندازم، هیچکس تو خیابون نبود از لای در ماشین رو نگاه میکردم و بعد به خونه ایی نگاه میکردم که دم در حیاطشون یه درخت بزرگ و پهنی داشت درخت تمام جلوی خونه رو سایه انداخته بود، مدت طولانی ایی به درخت خیره میشدم، چقدر اون نگاه همراه با سکوت ظهر برام شیرین بود، سکوت ظهر البته با تیک تاک ساعت هم خیلی شیرینه انگار که زمان تو رو در آغوش میگیره و ملایم نوازش میکنه البته برای خواهرم صدایی بدتر از تیک تاک ساعت نیست دقیقا برعکس من که حتی شده گاهی ساعت کوچیک موچی ام رو به گوشم میچسبونم تا از صدای تیک تاک اون لذت ببرم و اما زمان زیبای بعدی من صبح زود، صبح زود رو دوست دارم چون در تسخیر پرنده هایی که انگار آواز و ترانه ایی در وصف سرزمین دوست داشتنی ایی مثل بهشت رو میخونن، گنجشک ها و پرنده هایی که اسمشون رو بلد نیستم اون پرنده ها انگار با آوازی که میخونن تصویر رویایی از بهشتی که نمیدونم کجاست رو ترسیم میکنن، تصویری که کاملا حسیه و اصلا ظاهری از اون برام مشخص نمیشه انگار که شعله ایی از حس  لذت و آزادی و خوشحالی از جنسی متفاوت در وجودم روشن میشه و بعد از مدت کوتاهی دوباره گم میشه
در کل این سه زمان در سکوت همراه خودشون از اوقات عزیزم منن، شما چطور؟

حرفهای خودمونی من...
ما را در سایت حرفهای خودمونی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daram110c بازدید : 167 تاريخ : چهارشنبه 10 ارديبهشت 1399 ساعت: 19:56